شکوفه گیلاسم امیر مهدی جانشکوفه گیلاسم امیر مهدی جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
یاس سفیدم محمد طاها یاس سفیدم محمد طاها ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

❤ امیر مهدی اقاقیای سفید و محمد طاها یاس سفید من❤

نماز عید فطر

    سلام گل پسرم!دیروز عید فطر بود با بابایی و شوهر عمه رفتیم مصلا نماز عید خواندیم. خدا رو شکر تو واقعا پسر اقایی بودی ساکت نشستی تا مامان نمازشو خوند. بعد با بابا و عمه نجمه رفتیم سر چشمه خونه قاسم و بتول یعنی دختر خاله و پسر خاله محمد .مامان و بابای محمد هم جلوتر رفته بودند برای ناهار رفتیم بیرون جوجه کباب غذای مورد علاقه منودرست کردیم و برا عصر هم اش رشته اما متاسفانه نمیدونم چرا من دل درد شده بودم هر چی مامان بابایی رانیتیدین و هیوسین داد خوردم بی فایده بود چایی نبات عرق نعنا هیچ اثری نداشت خلاصه تا شب ادامه داشت .شما گل پسر هم تا تونستی تاب تاب عباسی بازی کردی نکته مهمش این که تا حالا به تاب تاب عباسی میگفتی تاب تاب ع...
30 مرداد 1391

رمضان هم تمام شد

سلام گل پسرم.رمضان هم تموم شد .چه زود گذشت .شبهای احیا و لحظات افطار با تو پسر نازنینم بودم . ان شاالله فردا هم با هم میریم نماز عید.دوست دارم در لحظه لحظه های عبادت شریکم باشی نفسم .از خدا بزرگترین چیزی که میخوام اول سلامتی و ظهور امام زمان و بعد سلامت تو گل پسرم است و اینکه حافظ قران بشی انشاالله عزیزم واقعا از صمیم قلب برات ارزو دارم مامانی گلم .امیر مهدی عزیزم مامان عکستو برا مسابقه گذاشته تو وبلاگ کودک من تو مسابقه نی نی خوب الود گرچه دوست دارم برنده بشی اما امیدوارم تو ی زندگی واقعی همیشه برنده و نفر اول باشی عزیزم و اگه خدای ناکرده برات شکستی پیش امد اون شکست مقدمه پیروزی های بعدیت باشه نفسم. امیر نازنینم این چند روز یک کوچولو ...
28 مرداد 1391

دیروز

سلام قشنگم.دست مامانی از دیروز عصر که مریض گازش گرفته خیلی درد میکنه حالا من دیگه به این چیزا عادت کردم تو محل کارم نفسم. خوب بگذریم...این چند روز که مهدکودکت تعطیله باید بری خونه عمه نجمه همش هم با امیر محمد که دو ماه از تو کوچکتره دعواتون میشه و من همش باید سر کار نگران باشم عزیزم بخش هم که انقدر شلوغ شده که نمیتونم اف بگیرم و خونه بمونم.دیروز وقتی از سر کار برگشتم همش می امدی پای منو بغل میگرفتی و بوس میکردی چون عادت داشتی با خودم میبردمت و با خودم می اوردمت اما دیروز اینطوری نشد پیش بابایی ماندی تا عصر قبل از اینکه بره سر کار ببردت خونه عمه برا همین دل تنگ شده بودی نفسم.الهی مامان برای دل کوچکت بمیره. گل پسرم دیروز همش میرفتی اتو ...
26 مرداد 1391

عروسی 2

سلام گل پسر!ماه شهریور ماه عروسی است دو تا عروسی در خانواده محمد است عروسی پسر خاله اش مجتبی و فاطمه که دوم شهریور است البته در خانواده باباییسم حنا بندان دارند اول شهریور حنا بندان دوم عروسی و سوم پاتختی است دهم هم عروسی دختر خاله اش اسماست اما متاسفانه تمام مراسم ها در بافت است و ما باید بریم شهرستان و گل پسرم کلی اذیت میشه اخه پسر مامان هر وقت میریم بافت تو سیکل خوابت بهم میخوره و یک کوچولو مامانو اذیت میکنی همیشه هم که روزه کله گنجشکی هستی مامانی !هی باید حرص بخورم تا غذا بخوری مامان نازم!به هر حال الان اقاتر شدی امیدوارم که مشکلی پیش نیاد و به هر سه تامون خوش بگذره عزیز دلم .انشاالله که تازه عروس دامادهایمان هم خوشبخت بشن ولی خیلی دوست...
25 مرداد 1391

این روزها

سلام خوشمل پسمل مامانی.امروز دوباره بعد از پایان کار نشستی پشت ماشین و هان هان کردی دوباره اقای راننده میخواست سوار بشه اجازه نمیدادی!تا دو باره با کلی مکافات بلندت کردم راننده هم گفت ما که از رانندگی خیری ندیدیم تو چرا اینقدر علاقه داری؟بعضی از همکارها هم میگفتند میخواد پایه یکشو بگیره!! امیر نازنینم مامان خیلی دلش گرفته اخه از فردا تا شنبه مهدکودکت بخاطر تعمیرات تعطیله و من موندم تورو پیش کی بذارم . عزیزجون مریضه مامان محمد هم نیست داره میره شهرستان من ماندم و تنهایی! مامانی خیلی دلم میخوادزودی تکلیف کارم مشخص بشه و استخدام بشم و از حالت قراردادی در بیام هر چی خدا بخواهد.           &nbs...
25 مرداد 1391

امیر مهدی و ماشین سواری

سلام خوشمل پسمل مامانی!امروز بعد از اتمام شیفت خواستم با سرویس بیا خونه که وقتی گل پسری سوار سرویس شد یک دخمل ناناز هم بود همسن خودت نازنینم به اسم ریحانه همش بهت میگفت:مهدییی! هنوز راننده نیامده بود که رفتی نشستی رو صندلیش و همش به ریحانه هم میگفتی بیا بیا!وقتی راننده امد هر کار کردم مگه بلند میشدی؟میگفتی:نههههههه!راننده هم ادم با حوصله ای بود خدا روشکر ماشینو روشن کرد همش میگفتی هان هان!برات بوق زد فرمون داد دستت اما مگه بلند میشدی!نخیر مرغ گل پسر یک پا داشت نه بلند میشدی نه میذاشتی اقا سوار بشه تا بریم!همه هم میخندیدند!اخرش راضی شدی امدی بغل مامان نشستی. قربونت برم بلای مامان که عاشق ماشین سواری هستی !     ...
24 مرداد 1391

دوستت دارم نفس مامان

سلام خوشمل پسمل مامانی !تازگیها هر وقت میبرمت دده اصلا خودت راه نمیری همش بغل!مامانی خیلی خسته میشه نفسم!هر بار میگم دیگه تنهایی نمیبرمت بیرون اما وقتی یک روز تو خونه ام و میبینم چقدر دلت دده میخواد دلم نمیاد نبرمت بیرون. پسر گلم خیلی خیلی خوشحالم از اینکه اینقدر به کتاب علاقه داری یاد بچه گیهای خودم میافتم که هر بار مامانم میخواست بره بیرون میگفتم کتاب داستان یادت نره. حالا گل پسر هم علاقه داره به کتاب . مامان باید همش بشینه برات کتاب بخونه مخصوصا کتاب پیشی پیشی جان چه نازی ! دو تا کتاب داستان دیگه ات رو هم خیلی دوست داری که اندازشون از قد خودت هم بلند تره چون داشت پاره پوره میشد نجاتشون دادم تا بزرگتر بشی!یک کتاب دیگه ات ...
23 مرداد 1391

امیر و کتاب داستان

عکس چند تا از کتاب های نفس مامان که از بس براش خوندم همه را حفظ شدم مخصوصا گربه رو!       اینم عکس سیب گاز زده شده توسط دندانهای مبارک نفسی!       ...
23 مرداد 1391